شنبه 16 تیر 1403
توضيحات بنر تبليغاتي
Nobitex Referral Campaign Banner

نویسنده : NetFars |

 

شعر مست و هشیار از پروین اعتصامی

 

( شعر در قالب عکس و متن می باشد )

 

شعر مست و هشیار از پروین اعتصامی

 

محتسب ، مستی به ره دید و گریبانش گرفت

مست گفت : ای دوست ! این پیراهن است ، افسار نیست !

گفت : مستی ، زان سبب افتان و خیزان میروی

گفت : جرم راه رفتن نیست ، ره هموار نیست

گفت : می‌باید تو را تا خانهٔ قاضی برم

گفت : رو صبح آی ، قاضی نیمه‌شب بیدار نیست

گفت : نزدیک است والی را سرای ، آنجا شویم

گفت : والی از کجا در خانهٔ خمار نیست ؟

گفت : تا داروغه را گوییم ، در مسجد بخواب

گفت : مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست

گفت : دیناری بده پنهان و خود را وارهان

گفت : کار شرع ، کار درهم و دینار نیست

گفت : از بهر غرامت ، جامه‌ات بیرون کنم

گفت : پوسیده‌ست ، جز نقشی ز پود و تار نیست

گفت : آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه

گفت : در سر عقل باید ، بی‌کلاهی عار نیست

گفت : می بسیار خوردی ، زان چنین بیخود شدی

گفت : ای بیهوده‌گو ، حرف کم و بسیار نیست

گفت : باید حد زند هشیار مردم ، مست را

گفت : هشیاری بیار ، اینجا کسی هشیار نیست

 

 

امتیاز : نتیجه : 5 امتیاز توسط 1 نفر مجموع امتیاز : 5

برچسب ها : شعر مست و هشیار از پروین اعتصامی , شعر , مست و هشیار , پروین اعتصامی , شاعره , شاعر معاصر , شعر زیبا , عکس , تصویر , محتسب , مست , قاضی , والی , داروغه , مست و هوشیار , شعر پروین اعتصامی ,

تاریخ : یکشنبه 26 فروردین 1403 | نظرات (0) بازدید : 192
نویسنده : NetFars |

 

شعر جالب یک بچه آفریقایی با استدلال شگفت انگیز

 

این شعر کاندیدای شعر برگزیده سال ۲۰۰۵ شده

که توسط یک بچه آفریقایی نوشته شده و استدلال شگفت انگیزی داره :

 

This poem was nominated poem of 2005 . Written by an African kid, amazing thought

When I born, I Black, When I grow up, I Black, When I go in Sun, I Black, When I scared, I Black , When I sick, I Black, And when I die, I still black
And you White fellow , When you born, you pink, When you grow up, you White , When you go in Sun, you Red, When you cold, you blue , When you scared, you yellow, When you sick, you Green , And when you die, you Gray

And you call me colored

 

وقتی به دنیا میام ، سیاهم ، وقتی بزرگ میشم ، سیاهم
وقتی میرم زیر آفتاب ، سیاهم ، وقتی می ترسم ، سیاهم
وقتی مریض میشم ، سیاهم ، وقتی می میرم ، هنوزم سیاهم


و تو، آدم سفید وقتی به دنیا میای ، صورتی ای ، وقتی بزرگ میشی ، سفیدی
وقتی میری زیر آفتاب ، قرمزی ، وقتی سردت میشه ، آبی ای
وقتی می ترسی ، زردی ، وقتی مریض میشی ، سبزی
و وقتی می میری ، خاکستری ای


و تو به من میگی رنگین پوست ؟!

 

 

امتیاز : نتیجه : 5 امتیاز توسط 1 نفر مجموع امتیاز : 5

برچسب ها : شعر جالب یک بچه آفریقایی با استدلال شگفت انگیز , شعر جالب , شعر , آفریقایی , شگفت انگیز , رنگین پوست , سیاه پوست , سفیدپوست , نژادپرست ,

تاریخ : چهارشنبه 15 فروردین 1403 | نظرات (0) بازدید : 173
نویسنده : NetFars |

 

3 نکته تامل برانگیز

 

این مطالب رو توی یک وبلاگ دیدم ، کمی روی اونها فکر کنیم بد نیست :

 

*  خاطرمان باشد شاید سالها بعد در گذر جاده ها بی تفاوت از کنار هم بگذریم و بگوییم آن غریبه چقدر شبیه خاطراتم بود.

 

*  بزرگ ‌ترین مصیبت برای یک انسان این است که نه سواد کافی برای حرف زدن داشته‌ باشد ، نه شعور لازم برای خاموش ماندن

 

*  میخواهم بگویم ...... 

فقر همه جا سر میكشد ...... 

فقر ، گرسنگی نیست ، عریانی هم نیست ...... 

فقر ، چیزی را " نداشتن " است ؛ ولی ، آن چیز پول نیست ...... طلا و غذا نیست ...... 

فقر ، همان گرد و خاكی است كه بر كتابهای فروش نرفتهء یك كتابفروشی می نشیند ...... 

فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است ،‌ كه روزنامه های برگشتی را خرد میكند ...... 

فقر ، كتیبهء سه هزار ساله ای است كه روی آن یادگاری نوشته اند ...... 

فقر ، پوست موزی است كه از پنجره یك اتومبیل به خیابان انداخته میشود ...... 

فقر ، همه جا سر میكشد ...... 

فقر ، شب را " بی غذا " سر كردن نیست ...... 

فقر ، روز را " بی اندیشه" سر كردن است

 

 

امتیاز : نتیجه : 5 امتیاز توسط 1 نفر مجموع امتیاز : 5

برچسب ها : 3 نکته تامل برانگیز , مطالب متفکرانه , سواد , شعور , خاطرات , فقر , فقر فرهنگی , پول , طلا , غذا , کتابفروشی , ماشین بازیافت , یادگاری نوشتن ,

تاریخ : شنبه 11 فروردین 1403 | نظرات (0) بازدید : 281
نویسنده : NetFars |

 

داستان پادشاه چهار زنه

 

روزی روزگاری .....

پادشاهی وجود داشت كه چهار زن داشت !

پادشاه زن چهارمش را بيشتر از همه دوست داشت. و با قبای گران قيمتش چنان به او عشق مي ورزيد كه بهترين رفتارها را با او می كرد و بهترين ها را به او می داد.

او همسر سومش را نيز بسيار دوست داشت و هميشه او را به قلمروی پادشاهی همسايه برای تفريح مي فرستاد. با اين وجود می ترسيد كه روزی او تنهايش بگذارد.

او همسر دومش را نيز دوست داشت. و او ( همسر دومش ) برايش محرم اسرار بود و با او مهربان ، رحيم و صبور بود. هر وقت با مشكلی روبرو می شد می توانست مشكلاتش را با او در ميان بگذارد تا او در شرايط سخت كمكش كند.

همسر اولش شريكی باوفا برايش بود و او را در مال و دارايی و مسايل حكومتی مشاركت می داد. اگر چه او پادشاه را شديدا دوست داشت ؛ با اين وجود او همسر اولش را دوست نداشت و به سختی به او اعتنايی می گذاشت.

 

داستان پادشاه چهار زنه

 

روزی پادشاه بيمار شد ؛ او می دانست كه وقتش بسيار كم است. او به زندگی پر تجملش فكر می كرد و با خود می گفت : من اكنون 4 همسر با خود دارم و وقتی بميرم تنها نخواهم شد.

بنابراين او چهارمين همسرش را فرا خواند و به او گفت : من تو را بيشتر از همه دوست دارم ؛ من بهترين جامه ها را به تو هديه كردم و بيشترين توجه ها را به تو كردم. اكنون من در حال مردن هستم ؛ آیا تو با من می آیی و مرا همراهی ميكني ؟

همسر چهارمش پاسخ داد : "به هيچ وجه" و بدون گفتن حتی يك كلمه از او دور شد.

پاسخ او همچون خنجری در قلب پادشاه فرو رفت ؛ پادشاه اندوهگين سپس همسر سومش را فرا خواند و به وی گفت : من در تمام طول زندگی ام تو را دوست داشتم ؛ اكنون كه من در حال مردن هستم آيا تو با من می آيی و مرا همراهی ميكنی ؟

همسر سومش پاسخ داد : نه ؛ زندگی خيلی خوب است !!! وقتی تو بميری ، من دوباره ازدواج خواهم كرد.

قلب پادشاه رنجور شد و تكان خورد ؛ او سپس همسر دومش را فرا خواند و به او گفت : من هميشه برای كمك به تو آماده و حاضر بودم ؛ اكنون كه من در حال مردن هستم آيا تو با من می آيی و مرا همراهی ميكني ؟

همسر دومش پاسخ داد : متاسفم ؛ از من كمكی برنمی آيد ؛ نهايت كمك من اين است كه تو را تا قبرت برسانم.

جوابش مثل صاعقه ای رها شده بود و پادشاه خوار شد.

سپس صدايی فرياد برآورد : من اينجا را با تو ترك خواهم كرد ؛ با تو خواهم آمد ؛ مهم نيست كه تو كجا می روی !

پادشاه نگاهی انداخت و همسر اولش را ديد ؛ او كه از سوء تغذيه رنج می برد لاغر و استخوانی شده بود.

پادشاه با اندوهی فراوان گفت : من تا زمانی كه اين شانس را داشتم بايد بيشتر به تو توجه می كردم.

 

 

در حقيقت ما در زندگيمان چهار زن داريم !

چهارمين همسر ما بدن ماست.

مهم نيست كه چقدر وقت و تلاش صرفش كنيم تا خوب به نظر برسد ؛ وقتي ما بميريم ما را ترك خواهد كرد.

سومين همسر ما ، مال و مقام و ثروت ماست.

وقتی ما بميريم او نيز به بقيه می پيوندد.

دومين همسر ما خانواده و دوستان ما هستند.

مهم نيست كه چقدر با ما بوده اند ؛ نهايتا می توانند ما را تا سر قبر همراهی كنند.

و اولين همسر ما روح ماست كه اغلب در تعقيب ثروت ، قدرت و شادی های قبلی پنهان شده است.

با همه وجود ، روح ما تنها چيزی است كه هر جا ما برويم با ما می آید.

بنابراين به آن توجه كنيد و آن را قوت ببخشید و به آن عشق بورزيد.

اين بزرگترين هديه خداوند به ما در اين دنياست.

پس بياييد آن را بدرخشانيم ......

 

 

امتیاز : نتیجه : 5 امتیاز توسط 1 نفر مجموع امتیاز : 5

برچسب ها : داستان پادشاه چهار زنه , داستان کوتاه , داستان آموزنده , داستان شب , پادشاه , همسر , زندگی و مرگ , بدن انسان , مال و ثروت , خانواده , دوستان ,

تاریخ : جمعه 10 فروردین 1403 | نظرات (0) بازدید : 110
نویسنده : NetFars |

 

تفاوت مدیران در انگلستان و ایران

 

 

مطالب زیر شاید کمی مایه های طنز داشته باشند ؛ اما خیلی وقتها رنگ واقعیت به خودشون می گیرند.

 

در انگلستان موفقيت مدير را بر اساس پيشرفت مادی و اقتصادی مجموعه تحت مديريتش می سنجند

در ايران موفقيت يک مدير را نمی سنجند ، خود مدير بودن نشانه‌ای از موفقيت محسوب می شود.

 

در انگلستان مديران و روسا بعضی وقت‌ها استعفا می دهند

در ايران عشق به خدمت ، مانع از اين امر می شود.

 

در انگلستان افراد از مشاغل پايين شروع می کنند و به تدريج ممکن است ارتقا پيدا کنند

در ايران برخی افراد مادرزادی مدير و رئيس اند و اولين شغلشان (در بيست و چند سالگی) مديريت و رياست است.

 

در انگلستان برای يک مقام دنبال فرد مناسب می گردند

در ايران برای يک فرد ، دنبال مقام مناسب می گردند ؛ و حتی در صورت لزوم يک مقام تازه ساخته می شود.

 

در انگلستان کسی که کارمند ساده است ، سه سال بعد ممکن است مدير شود

در ايران کسی که کارمند ساده است ، سه سال بعد هنوز کارمند ساده است ؛ ولی در اين مدت سه بار رئيسش عوض شده.

 

در انگلستان کسی که خيلی دانش و تجربه داشته باشد و بخواهند از او بيشترين استفاده را ببرند ، به سمت مشاوری گماشته مي‌شود

در ايران کسی که نخواهند ازش استفاده کنند ، مشاور می شود.

 

در انگلستان اگر کسی از کار برکنار بشود ، عذرخواهی می کند و حتی ممکن است محاکمه شود

در ايران بعد از برکناری ، طی مراسم باشکوهی از فرد تقدير شده و وی را به مديريت جای ديگری می گمارند.

 

در انگلستان مديران يک اداره کارشان را به صورت گروهی انجام می دهند ؛ اما مستقل از هم استخدام شده يا برکنار می شوند

در ايران افراد به صورت گروهی از يک اداره به اداره ديگر جا به جا می شوند ؛ ولی در حين کار هيچ نوع هماهنگی ندارند.

 

در انگلستان برای استخدام يک رئيس دانشگاه ، مثل بقيه مشاغل ، در روزنامه ها آگهی چاپ می کنند ؛ از بین درخواست‌های رسيده با برخی مصاحبه می کنند و سرانجام يکي را انتخاب می کنند

در ايران ، برای انتخاب رئيس ، به افراد مورد نظر تلفن می کنند !

 

 

امتیاز : نتیجه : 5 امتیاز توسط 1 نفر مجموع امتیاز : 5

برچسب ها : تفاوت مدیران در انگلستان و ایران , ایران , انگلستان , مدیر , مدیریت , مطلب طنز , موفقيت مدير , استعفا , عشق به خدمت , شغل , مشاغل , مادرزادی , ریاست , کارمند ساده , مشاور , مراسم باشکوه , کار گروهی , رئيس دانشگاه , استخدام ,

تاریخ : شنبه 04 فروردین 1403 | نظرات (0) بازدید : 109
نویسنده : NetFars |

 

موضوع انشاء : « فرهنگ را توصیف كنید ! »

 

 

پیش مامانی رفتم و موضوع انشاء رو بهش گفتم.

مامانی گفت : « از نشانه های با فرهنگ بودن این است كه همیشه شیشه های خونه تمیز باشه ، و از اونجا كه شیشه ها فقط با روزنامه كاملا تمیز میشن ، اگر دیدی یك نفر در خیابان بود و دستش روزنامه بود یعنی اینكه آدم بافرهنگی است. »

از مامانی پرسیدم : « پس آدم های بی فرهنگ شیشه هاشون رو با چی پاك می كنن ؟ »

مامان گفت : « مثل عمه ی بی فرهنگت با لنگ ! »

 

من داشتم حرفهایی كه مامان می زد رو توی دفتر انشام می نوشتم كه نازنین (خواهر كوچولوم) اومد و گوشه ی دفترم رو پاره كرد و فرار كرد ، من هم كیفم رو به طرفش پرت كردم ... متاسفانه به دلیل عدم تمرین ، هدف گیری ام بد شده ، كیف به جای سرش به گردنش اصابت كرد ...

 

مامان كه این كار من رو دید گفت : « یكی دیگر از مشخصه های آدم بافرهنگ این است كه چیزی رو به سمت كسی پرتاب نمی كند ، مثلا تماشاگران بی فرهنگ توی ورزشگاه ها به داخل زمین چمن ، صندلی و نارنجك و بطری نوشابه پرتاب می كنند. »

 

موضوع انشاء رو به بابایی گفتم.

بابایی گفت : « حتما خانوم معلمتان خیلی بافرهنگ است كه چنین موضوع های انشایی رو انتخاب میكنه ! »

اما نمی دونم چرا مامان به بابایی چشم غره رفت !

بابایی هم گفت : « یادته توی اتوبوس بودی و اون آقاهه بهت گفت بی فرهنگ ؟ این حرف رو به خاطر این زد كه تو داشتی پوست تخمه ات رو می ریختی كف اتوبوس. »

به بابایی گفتم : « خب پول تو جیبی ام رو زیاد كنین تا برم مغز پسته بخرم تا پوست نداشته باشه و با فرهنگ بشم ! »

نمی دونم چرا بابایی بحث رو عوض كرد و گفت : « اصلا یه مثال دیگه برات می زنم ؛ آدمهای بافرهنگ به حقوق دیگران احترام می گذارند و توی محیط های عمومی و سربسته سیگار نمی كشند ! »

به بابایی گفتم : « یعنی شما بی فرهنگ هستید ؟ »

بابایی كمی هول شده بود و نمی دونم چرا داشت ابروهاش رو به سمت بالا و پایین می برد و انگشت اشاره اش رو روی دماغش گذاشته بود.

من حرفم رو ادامه دادم : « پس چرا شما دیروز توی خونه ی عمو اینا سیگار كشیدی ؟  اونجا ؛ هم عمومی بود و هم سربسته. »

نمی دونم چرا بعد از صحبت های من ، مامان به طرف بابا ملاقه پرت كرد ، البته برخلاف هدف گیری من ، هدف گیری مامان خیلی خوب است ، دقیقا ملاقه به كله ی بابایی اصابت كرد.

 

به مامانی گفتم : « مگه شما نگفته بودی آدمهای با فرهنگ چیزی رو پرتاب نمی كنند ؟ »

مامانی جواب داد : « ملاقه استثناء است و در ضمن خیلی هم فرهنگی است ! »

 

- یادم باشه برای خودم یه ملاقه بگیرم تا از این به بعد مثل آدم های بافرهنگ عمل كنم و نازنین رو با ملاقه بزنم !!

 

پیش داداشی رفتم و ازش در مورد فرهنگ پرسیدم.

داداشی گفت : « فرهنگ رو نمی دونم چیه ، اما در مورد بی فرهنگی یه كم اطلاعات دارم ؛ راستش فكر كنم موتورگازی نشانه ی بی فرهنگی باشه ، چون وقتی سوار موتورگازی بودم یه نفر بهم گفت بی فرهنگ. »

به داداشی گفتم : « خب شاید به خاطر چیز دیگه ای بهت گفته بی فرهنگ»

داداشی گفت : « نه ! مطمئن هستم به خاطر موتورگازی بود ، چون كار دیگه ای نكردم كه بهم بگن بی فرهنگ ، مثل همیشه در حالی كه داشتم با یه دستم تخمه می خوردم از چراغ قرمز رد شدم. »

من خندیدم و گفتم : « من فهمیدم چرا بهت گفته بی فرهنگ ؛ چون پوست تخمه رو داشتی می ریختی روی زمین ! »

نیم ساعتی برای داداشی در مورد فرهنگ توضیح دادم ، حتی بهش گفتم كه پرت كردن چیزی دلیل بر بی فرهنگ بودن آدم است.

اما وقتی شكلاتش رو از روی میزش برداشتم و فرار كردم مثل بی فرهنگ ها یه روزنامه رو لوله كرد و به طرفم پرت كرد !

 

یادم باشه به جای یكی ؛ دو تا ملاقه بگیرم تا در این گونه مواقع بتونم پاسخ دندان شكن فرهنگی به داداشی بدم !

 

ما از این انشاء نتیجه می گیریم كه ملاقه چیز خوبی است و آن آقا كلاغه هم كه با ملاقه زد توی كله ی الاغه در حقیقت داشته كار فرهنگی انجام میداده !

 

با تشكر از پدر و مادر و برادرم كه در نوشتن این انشای فرهنگی به من كمك كردند !

 

 

امتیاز : نتیجه : 5 امتیاز توسط 1 نفر مجموع امتیاز : 5

برچسب ها : موضوع انشاء : « فرهنگ را توصیف كنید ! » , تمیز کردن شیشه , روزنامه , فرهنگ , فرهنگی , آدم بی فرهنگ , لنگ , تماشاگر نما , موضوع انشاء , سیگار کشیدن , مغز پسته , هول شدن , پرتاب کردن , ملاقه , بی فرهنگ , موتور گازی , چراغ قرمز , انشا , انشاء ,

تاریخ : جمعه 03 فروردین 1403 | نظرات (0) بازدید : 132

حالت چشم دانشجویان دختر و پسر تاریخ : دوشنبه 28 خرداد 1403
ماجرای طنز دختر مکزیکی و نامزدش ! تاریخ : دوشنبه 28 خرداد 1403
عکس انواع خر تاریخ : جمعه 04 خرداد 1403
عکس شجره نامه پادشاهان هخامنشی تاریخ : جمعه 04 خرداد 1403
عکس چهره دختر خانم ها بعد از بیدار شدن تاریخ : جمعه 28 اردیبهشت 1403
آموزش کاربردی چند ضد حال اساسی تاریخ : جمعه 28 اردیبهشت 1403
داستان کوتاه و خواندنی پیرمرد و دخترک تاریخ : جمعه 07 اردیبهشت 1403
تصويری دلخراش از گروگانگيری يک دختر ! تاریخ : جمعه 07 اردیبهشت 1403
کاریکاتور مراحل درس خواندن تاریخ : جمعه 07 اردیبهشت 1403
فواید و مضرات روغن ذرت تاریخ : شنبه 01 اردیبهشت 1403
شعر طنز حسنی نگو بلا بگو تاریخ : جمعه 31 فروردین 1403
داستان طنز سیندرلا تاریخ : جمعه 31 فروردین 1403
فواید بی شمار تخم مرغ تاریخ : جمعه 31 فروردین 1403
شعر مست و هشیار از پروین اعتصامی تاریخ : یکشنبه 26 فروردین 1403
عکس 2 تا هلو ! تاریخ : یکشنبه 26 فروردین 1403
وای به روزی كه خانوم ها برن سربازی ! تاریخ : شنبه 25 فروردین 1403
عکس ابراز عشق مردانه تاریخ : چهارشنبه 22 فروردین 1403
تصاویر هتلی رویایی با امکانات مدرن تاریخ : چهارشنبه 22 فروردین 1403
تست روانشناسی مخصوص آقایان ! تاریخ : چهارشنبه 15 فروردین 1403
9 توصیه دوستانه یک آدم افسرده تاریخ : چهارشنبه 15 فروردین 1403

تعداد صفحات : 4


فروشگاه اینترنتی
نت فارس
firefox
opera
google chrome
safari